هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

نامه سی و پنجم

كوچولوي دوست داشتني سلام به اون روي ماهت  ماماني رو ببخش كه ديروز دعوات كرد آخه بابايي رفت كلاس و و من و تو تنها مونديم تو هم كه حسابي از خجالت مامان در اومدي و از بغل ماماني پايين نيومدي ماماني با هوراد در بغل شام خان باشتينو درست كردو خلاصه كلي اذيت شد تا بعد از 3 ساعت كه ديگه از غر غر عسل آقا خسته شد و دعواش كرد آخي مامان قربونت بره وقتي با تعجب نگاه كردي و گريه كردي اينگار به قلب ماماني چاقو زدن ماماني هم زد زير گريه خلاصه خوب شد كه بابايي از راه رسيد وگرنه خونه رو آب بر ميداشت مامانيو ببخش عزيزم از ديروز خيلي ناراحتم آخه ماماني هم خسته ميشه و كم مي ياره هرچند حتي اگه كمم بياره نبايد گل پسرو دعواكنه ...
13 مهر 1390

نامه سي و چهارم( مانور تغذيه)

فرشته دوست داشتني سلام اين چند روز خدا روكه خاله پيشته و حسابي بهت ميرسه شنيدم ديروز رفتين بيرون و كلي خوردنياي مقوي برات خريده آخي قربونت برم آخه شنبه كه رفتيم دكتر گفتش كه آقا كوچولو خوب وزن نگرفته من و بابايي خيلي ناراحت شديم همونجا كتاب تغذيه خريديم و و همه عزممونو جزم كرديم كه گل پسرو حسابي تقويت كنيم خاله مامان بزرگ هم حسابي بهت ميرسن ماماني هم كه دو شبه ميفته دنبال گل پسرو از اينور اتاق به اونور كه بهش غذا بده بابايي ميگه به زور بهش نده اما ماماني چاره اي جز اين رفتار ديكتاتوري نداره تا خان باشتينو مجبور به غذا خوردن بكنه مامان قربون قد وبالات بميرم براي پسرم اين دو شب كه خوب غذا ميخوري فقط 2 بار بيدار شدي معلومه قبلنا كه هي...
12 مهر 1390

نامه سي و سوم

سلام به قند عسل مامان و بابا و حبه انگور ماماني ديروز صبح آماده اومدن به سر كار شده بود كه يه دل درد نامعلوم گرفت و نتونست بياد البته فكر كنم اونقدرا هم نامعلوم نبود قضيه مربوط به روز قبل و خوردن آش و بعدشم آبگوشت خونه مامان بزرگ بود ماماني هم كه توي خوردن آش كم نمي ياره جمعه خاله ها خونه مامان بزرگ جمع بودن تا آش نذري بخورن . خاله اينا و بابابزرگ هم كادوهاي تولد بابايي رو بهش دادن دستشون درد نكنه.   بابا و دايي و عمو هم از فرصت استفاده كردن و سري به نمايشگاه ماشين زدن و با كلي كاتالوگاي خوشگل برگشتن البته كلي هم كيف كرده بودن چون از ماشين شاسي بلند تا كوتاه و نيمه كوتاه همه رو سوار شده بودن هر كدوم يه مدل انتخاب ...
10 مهر 1390

تولد بابايي

تولد تولد تولدت مبارك بابايي تولدت مبارك بيا شما رو فوت كن كه 100 سال زنده باشي و چراغ خونمون باشي بابايي دوست دارم تولدت مبارك ايشاءلله منو  بفرستي دانشگاه يه فرد موفق بشم بعدشم دامادم كني ...
6 مهر 1390

نامه سي و دوم

سلام پسر خوشگل مامان و بابا فردا تولد باباييه اميدوارم سالهاي سال در كنار هم تولد بابايي رو جشن بگيريم بابايي دوست داريم و تولدتو هزاران هزار بار بهت تبريك ميگيم ديشب رفتيم تا ماماني يه گيره سر بگيره اونقدر چيزاي براق و قشنگ توي مغازه زياد بود كه گل پسر هيجاني شد قربونت برم تو خيلي كوچولويي ريختن گوشواره ها هم تقصير تو نبود ما بايد بيشتر مراقبت ميكرديم قربونت برم بابايي هم گفت خسارتش هر چي باشه  ميديم  مرسي بابايي بخاطر احترامي كه به شخصيت پسرمون ميذاري فروشنده هم كه كم نذاشت بگذريم امروز كار ماماني خيلي زياده فردا ايشاءلله بيشتر برات مي نويسم هزار بار مي بوسمت ...
5 مهر 1390

نامه سي و يكم(خاطرات سفر)

سلام به حبه انگور مامان  دوست داشتني ترين و بازهم دوست داشتني ترين پسر دنيا مامان قربون قد و بالات بره پسرم از همين الان شناگره اونقدر هيجان زده شدم كه از وسط سفر شروع كردم خدارو هزار مرتبه شكر كه به سلامتي برگشتيم و بهمون خوش گذشت ايشاءالله به همه اونايي كه در سفرن خوش بگذره و به سلامتي هم برگردن   گلدون مامان و بابا قربونت برم كه اينقدر خوب توي سفر با همه راه اومدي و همراهي كردي مطمئنم كه وقتي مرد بزرگي بشي اطرافيانت از اينكه با تو بيان سفر لذت مي برن و خوشحال ميشن چون اصلا توي سفر بداخلاقي نكردي البته موقع رفتن يه كم غر مي زدي اما جالبه وقتي توي بقيه ماشينا مي رفتي همه مي گفتن چهقدر مي خنديدي خب ديگه گل پسر خودشو ب...
3 مهر 1390